الگوسازی موفق – درس اول

می دانیم که الگوسازی ما تاکنون موفق بوده است، زیرا به روش اصولی توانسته ایم نتایج رفتاری مشابهی را از شخصی که مورد الگوسازی قرار داده ایم، به دست آوریم و اگر بتوانیم به دیگران هم بیاموزیم که با روش اصولی به همان نتایج دست یابند، محک تجربه قوی تری به کارمان زده ایم.

زمانی که من وارد زمینه ارتباط سازی شدم، یک بار به کنفرانس بزرگی رفتم که ششصد و پنجاه نفر در آن حضور داشتند. سپس شخص بسیار معروفی به روی صحنه رفت و این اظهارات را بیان کرد. آنچه همه شما لازم است درباره روانکاوی و ایجاد ارتباط بدانید، این است که اولین قدم ضروری، نحوه برخورد با فردی است که با او به عنوان یک انسان در حال برقراری ارتباط هستید. خوب، راستش این حرف مرا آشکارا نشان داد. تمام افراد سالن گفتند، اوه آره! نحوه برخورد، همه ما این کار را بلدیم. سپس او شش ساعت تمام سخنرانی کرد، ولی هیچ گاه به نحوه کار اشاره ای نکرد. او حتی یک موضوع مشخصی را هم نگفت تا هر کسی در آن سالن بتواند آن را انجام دهد و بر اثر آن، طرف مقابلش را بهتر درک کند یا دست کم کاری کند که آن شخص خیال کند او را درک کرده اند.

مدلسازی موفق

مدلسازی موفق

سپس وضعیتی به خودم گرفتم که آن را گوش دادن فعال می نامند. در این وضعیت، شما گفته های دیگران را طوری تعبیر می کنید که هیچ ربطی با گفته های آنان ندارند. بعد از این قضیه، ما درباره کارهایی که افراد نابغه عملا انجام می دهند، شروع به تحقیق کردیم. وقتی شیوه روانکاوی ویرجینیا ساتیر و میلتون اریکسون را ببینید و بشنوید، ظاهرا تفاوت چندانی بین این دو، وجود ندارد. من آخر نتوانستم روشی پیدا کنم که تفاوت بیشتری را بین این دو نفر مشهود سازد.

مردم هم می گویند که وقتی با آنها هستند، احساسی عمیقا متفاوت دارند. در عین حال، اگر رفتار و الگوهای کلیدی اثربخش و سلسله اعمال آنها را مورد بررسی قرار دهید، متوجه می شوید که مثل هم هستند. الگوهایی که آنها را برای انجام کارهای مهیج استفاده می کنند، با شیوه تفهیم ما بسیار شبیه است. کار آنها شبیه هم است ولی روش انجام کارهایشان عمیقا متفاوت است.

این موضوع در مورد فریتز پرلز هم صدق می کند. البته در مورد تعدد الگوهایی که به کار می گرفت، کاملا به اندازه ساتیر و اریکسون خبره نبود. ولی وقتی او شیوه خود را که من آن را روشی نیرومند و موثر می دانم به کار می گرفت، از یک سری الگوهای مشابهی استفاده می کرد که نظیر آنها را می توان در کارهای اریکسون و ساتیر نیز مشاهده کرد. فریتز نوعا به دنبال نتیجه خاصی نمی گشت، اگر فرضا شخصی می آمد و به او می گفت، من در پای چپم دچار فلج هیستریک هستم، فریتز مستقیما دنبال چنین چیزی نمی رفت. حالا گاهی اوقات به همان نتیجه می رسید، و گاهی اوقات هم نمی رسید. ولی میلتون و ویرجینا هر دو گرایش به این دارند که مستقیما نتایج خاصی را به دست آورند، و این چیزی است که من واقعا بر آن ارج می گذارم.

منبع : مایکل نولان





دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.